یـــک احــمقــ مهـــربون را میشنـــاسم که لباسهـــایش اکــثرا خــاکیست!یــک غـرغــروی تمـــام عــیار را که امـــروز صبــح راهـــروی آزمایشگــاه را آرام طـــی میکـــرد، مــن کســـی را میشنــاســم که سخــت میخــندد و سخــت غمگیـــن است،کســی را که اســم هــای زیــادی در دفتـــر خــاطراتش و لیســت مخـــاطبین خــود دارد.. همـــانی را میشنــاسم که همــه ی آنهــا را یک جــور خــاص دوست دارد و یــک احساس تنفــر عجیب نسبت به تــک تــکشــان دارد.یــک مفـــرد دیــوانه است،کســـی که آبنبــات چــوبی اش را تا آخــر میخــورد و اشکهــایش را تا آخــر میــریزد...
ســالهــای زیــادی نیست که او را میشنــاسم امــا مــی دانــم ذوق کــردنش دوست داشتنی است و عـــاشق کلاغ هــا و دادن کیکــ وانیـــلی به گــربه های کــرم رنگ خیــابانی است...
کســی را میشنــاسم که می نویســد و میــان نوشته هایش قلبــش تیــر میکشــد و معده اش درد میگیرد و دست هایــش یــخ میــزند...
کســـی که نمــی دانند کیست و مــن میــدانم!مــن خــودم را میشنــاسم...
Tags:
ورق پـــاره های یکـ ذهـــن مغشـــوش