4سال پیش ی دختـر نسبتا کوچولو بودم که برای زندگی کردن و تجـربه عجـله داشتم، روزایی بود که تا تنها میشدم میومدم اینجا و برا دلم می‌نوشتم که وقتی بزرگتـر شدم و مثل بقیه آدم بزرگا همه چیو از یاد بردم  ی جایی باشه که یادم بیاره من کجـا  با کـی و چجوری زندگی کـردم ... حالا امـا همـه چی تو زندگی من تغییر کرده(تقریبا همـه چی! ) 

زندگی خیلی بیشتر از قبل سعـی داره ساکت و آرومم کنه، ولی هنـوزم دلم پر میکشه برا رهایی که داشتم و بی پروا تو خیابونا میخندیدم و میدویدم و کلی غم داشتم  

آخه آدم چرا باید دلتنگ غمش بشه نمیدونم ولی روزهای زیادی میان که دلتنگ ی قلب سنگین و ی مغز یخ زدم !

وقتشه دوباره از این روزهای زندگیم بنویسم تا 4 سال دیگه یادم بمونه چه روزایی بود که دیگه نیست...

این مینـآی نسبتا آروم هنوزم عاشق حرف زدنـه و فهمــیده اردکـا هم مثل خودش عاشق بربری کنجـدین:) 


Tags: شــاید بـــاید گــفت
+      ▷میــــــــم◁  |