آقای مهـــربانــی که فامیلـــش را هنـــوز نمیــدانم امــا سالهــای زیادی است که برای مــن آقای مهــریان مــانده است، لوازم التحریری کــوچکی داشت و امـــروز یک میوه فروشی کــوچک تــر دارد! او کـــودک مهــربانــی که بادکنک هایش را میخـــرید و با عشق پرشـــان میکـــرد و به کــوچکتـــر از خــود میبخشیـــد، یــادش نمی آید!
چـــند سالی میشــود که هــروز او را میبینم و درست مثل غریبه هایی که روزی آشنا بودند به او لبخــند نمیزنم و سلام نمیکنم!آقای مهـــریان پیـــر شـــده است و آن کــودک {شــاید} بزرگ...!همـــانی که آرزوی بوسیدن تمـــام دست های پیر و فرســوده را دارد امــا جـــرئتش را نــه!
چـــقدر شیــرینی ایــن دانه های قــرمز در فضــای گـــرم خـــانه مان تلخ بنظر میـــرسد!