پـیرزن ژنده پوشی را که روی صندلی چــوبی خاکـ خـوردهٔ خانـه اش در اتاق آخـر راهــرو روبه روی پنجـره ی خاکـستری ،آسمان آبـی را تماشا میکند...همانـی که سالهای زیادی است چشمان کم بینایش،دستان فرسوده اش و لـبهای آرامـش را برای دیدن و نوشـتن و گفتـن، تو و نـآم تو یـاد تو ،فراموش کرده است...همـآنـی که دیگـر همـه چیز را آبـیِ آبـی میبیند یا خاکستریِ خاکستری..همـآنی که دنیـایش رفته و سالها در آسمـان دنبال آن می گـردد...
می تـوانی تصـور کنـی؟
دختـر فاحشـه ی شهـر آرزوهای سوخته را...همـانی که رویاهای کودکـی و جوانیـش در گـروٕ ارضا شدن دنیایش بـود...همـانی که در خیابان هفتـم عاشق شد...
می تـوانی تصور کنـی؟
یک کودک خـردسال چگونـه جوان و یک جوان چگـونه پیـر می شود...
می تـوانی تصور کنـی ؟
ثانیـه های در حال گذر چقـدر می تـوانند رنج را به تـو هدیـه دهند و تو سال ها بخنـدی و بگـویند دیـوانه، دیـوانه است...
می تـوانی تصـور کنـی؟
همـان دختری را که پیـر می شـود و قرص های آرام بخشش بیشتـر می شـوند و روز به روزو سال به سال بیشتـر نفس می کشـد و می میـرد...
می تـوانی تصـور کنـی ؟
یک پیرزن عاشق را که به جـوانی اش فکـر می کـند...پیـرزنی که جوانـی اش تنهـا در یک لحظه و در یک ثانیـه و در یک خیابآن بـود...
می تـوانی مرگ را در چشمان او ببـینی؟
یا اصلا می تـوانی مانند خـودِ خـودِ او به همـه ی این ها بخـندی؟
یا سال های سال فقط از پنجـرهٔ خاکستـری آسمـان آبی را تماشـآ کنـی؟