آذر بازهـــم آمـــده تا پــاهــایــم را بــه راه پلــه ی تاریکــ ســاختمــان یـــازدهــم همـــان خیــابانــی بکشـــاند که نگـــاهت بـــرای آخـــریــن بـــار بدرقــه ام میکـــرد...و امســـال هـم آذر دستــم را گـــرفته است تا به همـــآن خیـــابان ببـــرد..و ایـــن آذر است که آنجــا را بــا مـــن و اشکــهایم و نگـــاه تــو تقسیــم مـی کـــند...
پـیرزن ژنده پوشی را که روی صندلی چــوبی خاکـ خـوردهٔ خانـه اش در اتاق آخـر راهــرو روبه روی پنجـره ی خاکـستری ،آسمان آبـی را تماشا میکند...همانـی که سالهای زیادی است چشمان کم بینایش،دستان فرسوده اش و لـبهای آرامـش را برای دیدن و نوشـتن و گفتـن، تو و نـآم تو یـاد تو ،فراموش کرده است...همـآنـی که دیگـر همـه چیز را آبـیِ آبـی میبیند یا خاکستریِ خاکستری..همـآنی که دنیـایش رفته و سالها در آسمـان دنبال آن می گـردد...
می تـوانی تصـور کنـی؟
دختـر فاحشـه ی شهـر آرزوهای سوخته را...همـانی که رویاهای کودکـی و جوانیـش در گـروٕ ارضا شدن دنیایش بـود...همـانی که در خیابان هفتـم عاشق شد...
می تـوانی تصور کنـی؟
یک کودک خـردسال چگونـه جوان و یک جوان چگـونه پیـر می شود...
می تـوانی تصور کنـی ؟
ثانیـه های در حال گذر چقـدر می تـوانند رنج را به تـو هدیـه دهند و تو سال ها بخنـدی و بگـویند دیـوانه، دیـوانه است...
می تـوانی تصـور کنـی؟
همـان دختری را که پیـر می شـود و قرص های آرام بخشش بیشتـر می شـوند و روز به روزو سال به سال بیشتـر نفس می کشـد و می میـرد...
می تـوانی تصـور کنـی ؟
یک پیرزن عاشق را که به جـوانی اش فکـر می کـند...پیـرزنی که جوانـی اش تنهـا در یک لحظه و در یک ثانیـه و در یک خیابآن بـود...
می تـوانی مرگ را در چشمان او ببـینی؟
یا اصلا می تـوانی مانند خـودِ خـودِ او به همـه ی این ها بخـندی؟
یا سال های سال فقط از پنجـرهٔ خاکستـری آسمـان آبی را تماشـآ کنـی؟