امــروز برای تو می نویسم، دلم هوای دلت را کــرده بود و بی قرارت بودم. زمستان رو به اتمام است و پـل عابر پیاده مورد نظرمان، هنــوز چشم انتظار . خنده هایـم را برای تقسیم کردنشان با تو کـنار گذاشته بودم و به یادت بودم.می دانستم شخصی در زندگیم وجود دارد که به اندازه افکــار بهــم ریخته ام دوستش دارم، نوشتن و ساندویچ کـثیف و ســاختمان ها را یک جــور عجیب دوست دارد! شخصی که می توانم وارستگیم را با او شریک شوم و عاشق غرغر کــردنش باشم و خنده ها گریه ها و نگاه هایش...شــاید هم کسی که همه چیز را در وجــودم می داند و باز هم دوستم دارد:)
امــا دیگـر نمی دانم!
شـــاید سال های دوری که در راه است پاهایمان را بار دیگــر به آن پل برسانــد...