دلتنگی چیز عجیبی است!روزهای اول خجالتی است و فقط اوقات تنهایی به سراغت می آید و هر روز یخش بیشتر آب میشود و ساعت ها کنارت می نشیند و بلند می خندد ،مثل خنده های بلند و گوش خراش زنی که در تاریکی کار میکند...
دلتنگی چیز عجیبی است!چندی که بگذرد دوستت می شود و دیگر همدم تنهایی هایت نیست، هرجا بروی می آید حتی میان جمع و به تو یاد می دهد که چگونه پشت چشم هایت پنهانش کنی تا کسی دیگر صدای خنده هایش را نشنود...
دلتنگی چیز عجیبی است! کهنه می شود و دیگر نمی خندد،گویی در چشمانت زندانی است. وقتی به علتش میرسی باز هم دلتنگی...دقیق نمی دانم این دلتنگی است که اسیر است یا ما!
اما می دانم دلتنگی چیز عجیبی است و من دچارش هستم!
امــروز برای تو می نویسم، دلم هوای دلت را کــرده بود و بی قرارت بودم. زمستان رو به اتمام است و پـل عابر پیاده مورد نظرمان، هنــوز چشم انتظار . خنده هایـم را برای تقسیم کردنشان با تو کـنار گذاشته بودم و به یادت بودم.می دانستم شخصی در زندگیم وجود دارد که به اندازه افکــار بهــم ریخته ام دوستش دارم، نوشتن و ساندویچ کـثیف و ســاختمان ها را یک جــور عجیب دوست دارد! شخصی که می توانم وارستگیم را با او شریک شوم و عاشق غرغر کــردنش باشم و خنده ها گریه ها و نگاه هایش...شــاید هم کسی که همه چیز را در وجــودم می داند و باز هم دوستم دارد:)
امــا دیگـر نمی دانم!
شـــاید سال های دوری که در راه است پاهایمان را بار دیگــر به آن پل برسانــد...
ســحر: مـــثلا تــو؟
میـــم: احمقـــانه تریـــن مثــآل ممکـــن بــود! ســحر خـــدافظـــی نکنیـــم!
سحـــر:چـــرا؟ شـــاید دیگــه ندیدمت خـــب!
میـــم: موقــع خـــداحافظــی دوســـتانه بــاید بغــلت کـــنم ولــی حــالم ازت بهــم می خــوره و نمــی خوام بغلــت کـــنم...
حتـــی دلـــم بــرای رفتــنت هــم تنگ مــی شـــود...