امــروز برای تو می نویسم، دلم هوای دلت را کــرده بود و بی قرارت بودم. زمستان رو به اتمام است و پـل عابر پیاده مورد نظرمان، هنــوز چشم انتظار . خنده هایـم را برای تقسیم کردنشان با تو کـنار گذاشته بودم و به یادت بودم.می دانستم شخصی در زندگیم وجود دارد که به اندازه افکــار بهــم ریخته ام دوستش دارم، نوشتن و ساندویچ کـثیف و ســاختمان ها را یک جــور عجیب دوست دارد! شخصی که می توانم وارستگیم را با او شریک شوم و عاشق غرغر کــردنش باشم و خنده ها گریه ها و نگاه هایش...شــاید هم کسی که همه چیز را در وجــودم می داند و باز هم دوستم دارد:)
امــا دیگـر نمی دانم!
شـــاید سال های دوری که در راه است پاهایمان را بار دیگــر به آن پل برسانــد...
فراموش کرده بودم که چقدر ملتسمانه در قبرستان سکوت می کند، شاید او تنهــاتر از مــن بود و {ما} نمیدانستیم!حـتی آخرین باری که دوستانه درد و دل کردیم را فراموش کرده ام...اما دیشب همه چیز را تغییر داد،دود سیگارش آنچنــان بر ریه هایم نشست که دیگر نفس کشیدن برایم سخت تر از همیشه شد! فراموش کـرده بودم که در این چند سال شب های زیادی را تا صبح بیدار می ماند و موهایش سفید تر و بلند تر شده بود...
شش سال گذشت و پدرم همــراه من پیر شـد و من فراموش کرده بودم !...
دیشب نیمکت تنهایی هایش را نشانم داد،همان جایی غصه هایش را دور می انداخت که من اشک های زیادی را امانت گذاشته بودم! دیشب مثل کــودکیم پدرم را بوسیدم و دست هایش را گرفتم و عاشقانه دوستش داشتم...میخواستم بگویم که به قرص های ضــدجنون محتاجم امـا دوستی را پیدا کردم که در دوران بچگی گمش کرده بودم...
میم:بهــم اعتماد داری؟
بابایی:{ســکوت}
میم:من و شما از مردم خســه ایم .پس بیا با هم دوس باشیم:)
بابایی:چقــدر زود بزرگ شدی...
فقـــر قدرتی دارد که وصف کردنش اسان نیست. با فقر میشــود ادمیان را محک زد، می توان عشق و محبت را پیدا کــرد.. فقـر زندگی است...! انسانی که فقیر نباشــد ثــروت به دست نمی آورد.. شــاید یک نوع آگــاهی است که تلاش کردن را به گونه ای خــاص به تو می آموزد..! فقــر همسرت می شود و احظاریه های اجرای مهریه اش را پیشکشت میکند!فقــر دوستت می شود و ممکن است تو را به یک ماشین مدل بالا ، یا یک طلا فروشی و شاید هم به یک متقاضی کلیــه بفــروشد...! فقــر تو را کــتاب خــوان و خستگی ناپذیر و آرام می کند ، انسان های ثــروتمند هیــچ چیـز ندارند درست مقابل انسان های فقیــرند که همه ی دنیــا را برای به دست اوردن پیش رو دارند...
فقــر زیبــاست!
دنیا را فراموش کن و به دلتنگی هایت مهر فراموشی بزن و با سال هایی که به مقصدی نامشخص می روند راهیشان کن...غصه هایت را در یک کیسه ی بزرگ سبز رنگ بریز و به مشکی ها هم توجه نکن،بگذار غصه هایت میان زباله ها هم متفاوت جلوه دهند...خیابان های تنهاییت را که مسیری بی انتها و یکطرفه ای بیش نیستند مسدود کن پیش از آنکه برایت یک طرح جدید دوطرفه شدنشان را اجرا کنند...خاطراتت را قاب بگیر و در یک کارتن تلویزیون بزرگ و قدیمی بگذار و پیشکش یک انسان ملقب به ناطق کن...
دستت را بالا ببر و آسمان را بگیر،آسمان را در مشتت آنقدر محکم بگیر تا مبادا برود و موجب احداث یک راه فرعی در تنهاییت شود....
به آسمان آرام بگو "دیگر جایش امن است!"
دچـــار دیــابت خفیــفی هستــم که پزشکــان ســرآمــد ممــلکتمان آن را دیــابت عصبــی می نـــامند!
چــند دفعــه ای در روز ســردردهــای گریبـــان گیــری را تجـــربه می کنــم که باز هــم به اعصــاب ربطــش می دهـــند!
گــاهی هــم میـــان نوشتــن هــایم دست هــایم بی حس می شــوند و گــاهی از کـــار می افتــند!
یــک داروخــانه کــوچک در اتاقــم دارم و یـک کــوچکتــرش را در کیفــم،خیــلی هــم چشم گیــر نیست امــا لازم است...برای تمــام لحظــه هایی که قلبــم به تپــش می افتــد و دستــانم به لــرزه، گــاهی هــم برای دردو ســوزش مــعده !
عمــری گذشت و عمـــری باقی است...انگــار چــند ســالی را ســـی ســاله سپــری کــرده ام و بــاید چــند ســالی را هــم شصت ســاله بگــذرانــم!
بــرف می بـــارد و مـن پیـــرمــردی را تمـــاشا می کنــم کــه دست هایش از ســرما خــشک شــده و می لـــرزند و شــعاع دیدش بــه پســـری جــوان با لباســی نــازک و کیســه ای به دست ختــم می شــود که انگــار چیــزی را در سـطل های زبــاله گــم کــرده است...
بــرف می بــارد و مــن به کــودکــی می نگــرم که دمپــایی های آبــی دارد و شــاید عاشــق آنهـــاست...امـــا می دانـــم او هــنوز بچــه است و روزی از آنهـــا متنــفر خـــواهد شــد...!
شــایــد ابــرهـــا نمی داننــد هــنوز پایـــیز است و شــاید بــادهـــا جــایگــزین صبـــا شــده اند...
ســالهــای زیــادی نیست که او را میشنــاسم امــا مــی دانــم ذوق کــردنش دوست داشتنی است و عـــاشق کلاغ هــا و دادن کیکــ وانیـــلی به گــربه های کــرم رنگ خیــابانی است...
کســی را میشنــاسم که می نویســد و میــان نوشته هایش قلبــش تیــر میکشــد و معده اش درد میگیرد و دست هایــش یــخ میــزند...
کســـی که نمــی دانند کیست و مــن میــدانم!مــن خــودم را میشنــاسم...